شب که می شود ؛
تمامِ جهان می خوابند من می مانم و سکوتی که درد می کند
من می مانم و غم هایی که وجودم را تسخیر نموده اند ؛
تمامِ مردم خوابیده اند
و چه دردناک است ؛اینکه هیچ کس ، میانِ حجمِ شب بیداری ؛
همراهی ام نخواهد کرد .شب که می شود ؛تنهایی ام را در آغوش می کشم
چشمانم را می بندم وبه سالهای دور آن زمان که همه باهم زیر یک سقف بودیم ؛می اندیشم.
در خیال شما را در کنار خویش می بینم نعمت را با آن لبخندهای همیشگی
سمیه را با حجب وحیایی بی مثال
ومسعود را با فریادهای شادمانه؛
و من در سکوت مرگبار واوهامم حتی صدایِ نفس هایِ خدا را می شنوم
اما افسوس که خبری از جوانان عزیز سفر کرده ام نیست
دلـم
بهــانه ی شما را دارد!
می دانــین بهانه چیست؟!
بهــانه...
همان است که شب ها خواب از چشم خیس من می دزدد...
بهــانه ...
همان است که روزها میـان انبـوهی از آدم ها،
چشمانم را پـــی شما می گرداند.
بهــــانه...
همان صبری است که به لبانم سکـــوت می دهد
تا گلایه ای نکنم از نبـودنتان
سال که نو می شود وبهار که می آید ؛ طبیعتی زیبا با خود می آورد
به گونه ای شگرف وجود آدمی را پرمی کند از یادها و خاطره ها
و این گونه است که هرکس حالی خاص خودش رادارد
و من...
شبیه کسی شده ام که در برهوتی که تا چشم کار می کند از آبادی و آدمی خبری نیست، سرگردان است!
شما رفتین و من دست هایم هر چه می کارد، خار است و هر چه می سازد، پوشالی و بر باد است!
شما رفتین و من هر چه می دَوَم نمی رسم و هر چه صدایتان می کنم، جوابی نمی شنوم!
مگر طاقتِ آدمی چقدر است که عمرش در دوری و دلتنگی هدر شود و دم بر نیاورد؟
مگر این زندگی دو روزه مجال این همه دلتنگی وبی قراری را می دهد؟
من لطافت نسیم،سیپدی سپیده، نستوهی کوه
و صداقت آیینه را در تو می نگرم....مادر،
گلبرگ ها بر دستانت بوسه می زنند؛
دریاها به تو غبطه می خورند؛
بادها نام تو را تا عرش خدا می برند؛و ملکوتیان بر تودرود می فرستند.
خدا بهشتش را به زیر پای تو می بخشد.
تو به راستی شکوه مندترین واژه شگرف آفرینشی.
میان تمام نداشتن ها دوستت دارم ...
شانس دیدنت را هر روز ندارم ...
ولی دوستت دارم...
وقتی دلم هوایت را میکند حق شنیدن صدایت را ندارم...
وقت هایی که روحم درد دارد و میشکند شانه هایت را برای گریستن کم دارم...
وقت دلتنگی هایم , آغوشت را برای آرام شدن ندارم ...
ولی دوستت دارم ....
آری همه وجودمی ولی هیچ جای زندگیم ندارمت و میان تمام ندا شتن ها
باز هم با تمام وجودم د وستت دارم
باتمام نبودن ها دوستت دارم مادرم
فصل ها بهانه اند...
چله ی تابستان هم که باشد..
سرمای نبود تان
تا مغز استخوانم را می سوزاند
مسافرهای بی بازگشت من دلم به وسعت آسمانها برایتان تنگ است وچقدر
ازتابستان وپاییزش نفرت دارم اگر دست من بودمرداد ومهر ماه را ازتقویم
حذف میکردم چراکه عزیزانم را ازمن گرفت چقدردلم میخواهد
من به شماها ملحق شوم وازین دلتنگیها خلاص شوم
آری دلتنگ شبها وروزهایی هستم که باهم بودیم
شب تاصبح پیش هم بودیم میگفتیم میخندیدیم
اینقدر نعمت طنز تعریف میکرد
که اشک ازچشمانمان جاری می شد الان
آن روزها کجا رفته ؟آن شبها کجاست
که کمی باهم گپ بزنیم شماها که رفیق نیمه راه نبودین
ولی این را میدونم که بدون من قول قرار گذاشته
بودین که درفاصله چند سال باهم
پرواز کنین به دیدارپدرومادرم برویدآنجا آرام بگیرید.
اگردستم رسد برچرخ گردون
از او پرسم که این چین است واون چون.
دلـم تنگ است!!!
بغض سنگینی گلویـم را میفشارد
و خیـال خالی شدن ندارد انگار!
مُـدام چنگ میزند گلویـم را
و بودنت را انتظار میکشد.
کاش دیروزی نبود
تا خاطـراتت در آن نقش نمیبست!
و کاش فردایی نباشـد
وقتی قـرار است
تــو در آن نباشی..!!!!
بهار و این همه دلتنگی!!!؟
نه...
شاید فرشتهای فصلها را به اشتباه
ورق زده باشد!